یه کم به هم ریختم نمیدونم چرا..خیلی وقته مامانمو ندیدم..ابجیمم ک رفت دیگه نیست،درواقع رفیق فابم ! هنوز هوا روشنه و دارم اسمونو نگاه میکنمو ذهنم خالیه از هر فکری،نمیدونم چرا ولی امشب شبه خوبی نیست،راحت صبح میشه و همهچی رو از سر میگیرم ولی به شبایی هستن مثه الان ک سخت صبح میرسه .. خستم از این روزای تکراری،از کار از این زندگیه مثلا هدف مند،دارم رو کتابم کار میکنم،شاید این یکی خوب فروش کنه چون از دلمه،اززندگیم از همه اتفاقایی ک افتادو گذشت .. شکستن خیلی درد داره ولی من بار ها شکستمو دیگه دردی حس نمیکنم،شاید چون دیگه اهمیت نمیدم،دیگه فکر نمیکنم دیگه فقط زندگی میکنم و همین.ی وقتایی مثه الان از اینکه اینجام تو اتاقم و با کلی تنهایی رنج میبرم ولی بیشتره وقتا ذهنم خالیه..
:: بازدید از این مطلب : 106
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0